از سری ماجراهای مریمی و فندقی و خاله سوسکه 2
عروس
پریشب بعد اینکه فیلم جراحت تموم شد ... باز دوباره این خاله سوسکه ما یه لباس عروس دید ذوق زده شد ... که پس من کی عروس میشم؟ .... مادرجون هم بهش گفت "میشی ایشالا" .... دوباره پرسید " پس عمه کی عروس میشه؟" .... باز مادرجون گفت "میشه ایشالا" .... بعد یکم فکر کرد و با خوشحالی هوررا کشید "آخ جون با هم دیگه عروس میشیمممممممممم " .... وای خدای من داشتم فکر میکردم اگه قرار باشه من و خاله سوسکه با هم عروس بشیم یا اون باید 9 سالگی عروس بشه یا من باید 30 سالگی عروس بشم .... اقبالم!!!
بوس
دیشب خودمو کشتم تا فندقی یاد بگیره وقتی بهش میگن بووس بده با دستش بووس بفرسته ... اینطوری --> <-- .... اخر سر هم برا اینکه مطمئن بشم بلد شده گفتم "فندقی یه بوس بده " ... اون هم با دوتا دستای کوچیکش یه بوس کنده فرستاد ... منم کلی ذوقش کردم و قربون صدقه اش رفتم ... بعد از مدتی بغلم بود داشتیم راه میرفتیم گفتم بزار ازش بپرسم ببینم یادشه ... گفتم "فندقی من یه بوس بده" .... فنقلی ریزه میزه لپاشو گرفته طرفم که بووسش کنمممممممممم!!!!!! ......