از سری ماجراهای مریمی و فندقی و گلدونه 7
گلدونه خانوم
داشتم تو اتاقم درس می خوندم که گلدونه هم اومد و گفت می خواد تو اتاقم نقاشی بکشه. گفتم باشه ولی بدون سر و صدا. اونم قبول کرد. یه چند دقیقه نگذشته بود که شروع کرد به شعر خوندن ... گفتم :"گلدونه خانوم!" جواب نداد و به شعر خوندنش ادامه داد . باز گفتم : "گلدونه خانوم؟!...مگه به شما نیستم؟" برگشت گفت:" گلدونه خانوم نه " دیگه داشتم می ریختم به هم ... گفتم: " پس چی؟ " ... گفت : " من گلدونه ام ... فقط گلدونه خالی!"
خودتی
چند وقته ایه گلدونه یاد گرفته هر چی بهش بگن در جواب بگه "خودتی" (از جمله آموزش های مهدکودکی!) ... یه روز مثل همیشه گلدونه داشت سر و صدا می کرد. هرچی بهش می گفتم آروم باشه توجه نمی کرد. آخر سر بهش گفتم : "مگه به بچه آدم چند بار می گن ساکت؟ خوب ساکت باش" یه نگاهی بهم کرد و گفت :" من آدم نیستم ... خودت آدمی"
کاش وقتی یه کلمه رو یاد می گیریم ... کاربردشم یاد بگیریم.
ظلم کردن به معنای واقعی
توی مهدکودک بچه ها باید با دمپایی باشن. آخر هفته ها هم دمپایی ها رو میارن خونه که بشورنش واسه هفته بعد. جمعه بود . مادر داشت انار دونه می کرد. گلدونه هم دمپایی شو که از مهد کودک آورده بود مدام پاهاش بود. هر چی هم مادر بهش می گفت دمپایی شو در بیاره حرف به گوشش نمی رفت و می گفت که: "معلمشون گفته دمپایی شونو در نیارن". مادر هم میگفت: "اون برا تو مهدکودکه، اینجا خونه اس باید دمپایی تو در بیاری". تا اینکه با همون دمپایی رفت دستشویی و برگشت. اینجا بود که دیگه صدای من و باباجی و البته جیغ مادر در اومد. گلدونه هم که دید هیچ کی طرفش نیس که ازش دفاع کنه داد زد : "آخه چرا اینقدر شما به من ظلم می کنین؟ چرا؟؟؟"
و دهان ما که از تعجب باز مونده بود....
معلم مهربون
فکر می کنم از ماجرا های بالا دست گیرتون شده باشه که گلدونه این روزا خیلی اذیت می کنه. اون روز هم داشت توی آشپزخونه به مادر اذیت می کرد. مادر هم دیگه نتونست تحمل کنه گلدونه رو از آشپزخونه کرد بیرون. گلدونه هم اومد گز کرد گوشه مبل. بهش گفتم: "چرا اذیت مادر کردی؟ حالا خوبه زنگ بزنم بابات بیاد ببرتت مهد کودک و تحویل خانوم معلمت بده؟ اونوقت خانوم معلم مهربونت ناراحت میشه. خوبه؟ " گلدونه هم همون طور که گز کرده بود گوشه مبل سرشو بلند کرد و گفت: "خانوم معلممون مهربونه ولی نه اندازه شما!..."
تعجب کردم از حرفش گفتم :" چطور مگه؟" گفت : "آخه بعضی وقتا سرمون داد می زنه ... مثلا وقتی تو حیاط داریم بازی می کنیم سرمون داد می زنه میگه بیان تو ..."
قابل یادآوری که دو دقیقه پیش مادر سرش داد زده بود.... اینجاس که معلوم میشه معلم هیچ وقت نمی تونه مادر دوم باشه هر چه قدر هم که مهربون باشه...
عمو پورنگ
بیایم بر سر آقا فندقی وروجک! اگه از فندقی بپرسی : "منو چند تا دوس داری؟ " اونم اگه تو رو خیلی دوس داشته باشه. با افتخار میگه : "دو" ...
مدتی هس که برنامه های عمو پورنگ رو نگاه می کنه و از بالا پایین پریدن این آقا عموه خوشش می یاد. اسمش رو هم خیلی خوب تلفظ می کنه : "عمووو پووورنگ"
چند روز پیش مثل همیشه ازش پرسیدم : "خاله چند تا دوس داری؟ " گفت : "دو" .... دوباره پرسیدم : "عمو پورنگ چند تا دوس داری؟ " با خوشحالی داد زد : " سه"
وای وای
اصولا من خودکار و ماژیک واسه هایلایت با رنگ های مختلف زیاد دارم. (همکلاسی هام خوب در جریان این نکته هستن) ... فندقی هم که از اون جایی که روی خاله اش رفته عاشق مداد و خودکاره....
ولی خوب چون واسش خطرناکه هر وقت می خواد برشون داره ازش می گیرم و میگم : "وای وای ... دست نزنیا" ... اون روز هم اومده بود توی اتاقم که دید چند تا ماژیک روی زمین ریخته ... به شوق اومد و گفت : "به به به" ...
من برگشتم یه نگاهی بهش کردم ببینم چی توجه شو جلب کرده، فندقی هم تا چشمش به من افتاد ماژیک را رو گذاشت زمین و گفت: " بای بای بای" ...
"بای بای بای" در فرهنگ لغت فندقی به معنای ::: "وای وای وای"
بابا
فندقی به باباجی که بابا بزرگ فندقی باشه میگه "بابا". حالا این شده یه معضل واسه بابای خود فندقی! چون فندقی فقط به باباجی میگه "بابا" به بابای خودش میگه " اَدا " (حالا چرا نمی دونم...)
حالا جدیدا با کلی تلاش و کوشش فراوان مامان و بابای فندقی، یاد گرفته بگه "مووصی" (مخفف اسم باباش)
مامان فندقی تعریف میکرد می گفت: چند شب پیش بابای فندقی تصمیم مصمم گرفت که امشب به فندقی یاد بده که بهش بگه "بابا"...
بابای فندقی : "بگو بابا"
فندقی : "بابا "
بابای فندقی : "حالا بگو مووصی"
فندقی : "مووصی"
بابای فندقی : "حالا بگو بابا مووصی"
فندقی : " اَدا "
بابای فندقی (با داد) : "بگو بابا"
فندقی (با داد) : " بابا نه ، اَدا "
...
حالا جالب اینجاس که فندقی با گفتن کلمه "مامانی" مشکلی نداره. به مامان خودش میگه "مامانی" ، خیلی وقتا به مادر هم میگه "مامانی" ، حتی گاهی وقتا که می خواد منو خ ر کنه، به من هم میگه "مامانی" ولی "بابا" در جهان یکی ست و اون هم باباجی ست.
ها نه بله
فندقی عادت کرده به گفتن کلمه اصیل شیرازی "ها" ... مامان فندقی هم از اون جایی که خیلی در تلاش هستن که بچه شون با ادب تربیت بشه و خوب صحبت کنه ... هر وقت که فندقی میگه "ها" مامان فندقی میگه "ها نه بله" ... امروز مامان فندقی ازش پرسید: "فندقی سرلاک می خوای؟" فندقی هم برگشت گفت : "ها نه بله"...
یه جورای کار مامان فندقی رو راحت کرد....
پی مریمی نوشت ::: تازه فندقی به جای " آب " هم میگه " آبووو " ... بیچاره مامان فندقی !!! اعتراف می کنم که تربیت پسر سخت تر از دختره!