سلام به برو بچ ....
چطورین ؟ ....
خوبین ؟ خوشین ؟ از این حرفا ....
زیاد وقت ندارم .... باید زودی برم
فعلا این چند تا ماجرا رو داشته باشین تا اطلاع ثانوی ....
گلدونه
بله ... دیگه این روزا قدرت خدا این قدر بچه سالاری شده که اسمشون رو هم خودشون انتخاب می کنن .... چند روز پیش مثل همیشه خاله سوسکه ی قصه ما چادر به سر اومد پایین (اونا طبقه دوم هستن) ... منم تا دیدمش شروع کردم قربون و صدقه که "فدای خاله سوسکه خودم بشمو ... اینا" ... چشم تون روز بد نبینه شروع کرد به دعوا کردن که "من خاله سوسکه نیستممممممم" ... گفتم: "چرا نیستی؟ " برگشت کمرشو خم کرد و گفت: " آخه من بال دارم ؟ نه نگاه کن من بال دارم؟ " ......
با اینکه خیلی از خودم وا رفته بودم ولی گفتم : " خوب بهت چی بگم؟ " گفت : " گلدونه "
تازگیا یه کتاب واسش خریدم اسمش هس "گدونه ریزه میزه ... گلدونه تر و تمیزه"
به اطلاع خوانندگان گرامی میرسانم طبق خواسته نقش اول داستان ... زین پس به جای واژه "خاله سوسکه" می گم "گلدونه" ....
موتور زنها
یه فیلم خارجی از شبکه 5 گذاشته بود ما هم داشتیم نگاه می کردیم. توی فیلمه اسبا و خلاصه کلا حیوونا حرف می زدن .... ولی در این مورد هیچ گونه سوالی برای گلدونه خانوم پیش نیومد ... تا اینکه برگشت گفت : " عمه موتور زنا هم داریم؟؟؟؟؟"
باورتون میشه یه لحظه هنگ کردم و اصلا نفهمیدم چی گفت . هاج و واج نگاش کردم و گفتم : "چی چی؟ " دوباره گفت : " موتور زنا هم داریم؟؟؟؟؟ مثله این فیلمه ...." تازه فهمیدم چی میگه ... دختره تو فیلمه سواره موتور میشد میرفت مدرسه ... حالا این واسش شده بود سوال که حتما یه موتور مخصوص زنها در جهان وجود داره که این دختره سوارش میشه ....
خانوم خونه
تصمیم داشتیم توی مهد کودک گلدونه واسش جشن تولد بگیریم که خودشون امر فرمودن تو مهد کودک نمی خوام توی خونه برام بگیرید .... ولی با این حال یکی از دوستاش واسش یه کتاب قصه به عنوان کادوی تولد گرفته بود ... که مربوط به داستان های قدیمی میشد ... داستان یه زن و مرد که توی قصر بزرگی کار می کردند و اینا بچه دار نمی شدن تا این که یه روز از توی یه غنچه گل یه بچه گل می افته بیرون و خلاصه اینا خوشبخت میشن
داشتم خونه رو جارو می کشیدم و گردگیری میکردم، واسه مهونی که شب داشتیم .... که یه آن گلدونه خانوم بدو بدو اومد و داد و فریاد که "چرا داری خونه رو تمیز می کنی ؟.. چرا جارو می کشی ؟ و اینا" .... گفتم :"گلدونه جون امشب مهمون داریم" ... گفت: " تو چرا جارو می کشی؟ تو چرا گرد گیری می کنی؟ مگه تو خانوم خونه ای؟" گفتم : "نه شما خانوم خونه ای ولی بذار اینجا رو جارومو بکشم برم دنبال درس و زندگیم " .... دست شو زد به کمرشو گفت : " نه خیر من خانوم خونه ام من باید تمیز کنم" .....
احتمالا می خواسته اگه یه وقت بچه گلی از گلدونا اوفتاد بیرون برا خودش باشه ....
دوست من
می خواستم برم کتاب فروشی که گلدونه هم با هام اومد. تو راه برگشت جلوی یه خاربارفروشی یه پسر هم سن و سال گلدونه ایستاده بود. گلدونه با دست بهش اشاره کرد و گفت : "عمه این پسره تو مهد کودکمون ، تو کلاس ما هس ، اسمشم محمدرضاس" .... منم از اون جایی که خیلی عمه با جنبه ای هستم بهش گفتم : " خوب شما که دوستت و دیدی چرا بهش سلام نکردی؟ " گلدونه هم خیلی راحت برگشت و گفت : " نه این که دوستم نیس ... دوست من عر فا نه ! " ....
بللله ... نویسنده دیگه حرفی برا گفتن ندارد......
صلوات
و اما فندقی !
خونه خاله گلی اینا بودیم .... توی حیاط داشتیم دست می زدیم و می خوندیم و سر و صدا می کردیم که عموعلی (شوهر خاله گلی) از پنجره سرشو کرد بیرون و یه چشم غره به هممون رفت که یعنی ساکت بشیم .... ما همه ساکت شدیم و سرمونو انداختیم پایین و زیر زیرکی می خندیدیم ... مامان فندقی هم واسه اذیت عموعلی گفت: "جمیعا صلوات ختم کنین .... " ... توی اون جمع هیچ کس صداش در نیومد الا فندقی که بلند گفت: " اَلااااااا ....."
از صلوات فقط همین کلمه اولشو بلده که اونو هم طبق معمول حرف زدنش ، حسابی میکشه ...... البته خودمونیما ته ایمانشو رسوندااااااا...
چهار
خوب .... خدا پدر این دست فروشا رو بیامرزه که یه عدد یاد فندقی ما دادن .... فندقی با مامانش رفته بودن بیرون خرید، که یه دست فروش کنار خیابون داد میزده : "4هزار تومن .... 4هزار تومن .... فقط 4 تومن .."
از سرگرمی های فندقی اینه که میره روی پشتی و میگه : "1 ... 2 ... 3 " و میپره پایین و واسه شاهکار خودش دست میزنه .... حالا میره رو پشتی و میگه : " 1 ... 2 ...3...4 " و میپره پایین .... البته به همت مردان غیور دست فروش .....
* تبریک مریمی نوشت ::: به مهسا خانوم .... ماشین جدید مبارک .... شیرینی شم خوردیم ....
* دعا مریمی نوشت ::: خدا کنه ارشد قبول شم ...