وقتی خاله سوسکه عصبانی میشه
الهی شکر که مهر اومد و مدرسه ها باز شد. خاله سوسکه میره مهدکودک . تابستون نمیشد درس خوند ، چون همه مامانا سر کار بودند و خاله سوسکه و فندقی پیش من و مادر. بچه ها هم که دوست دارن تو اتاق من باشن... انگار اتاق من پارک بازیه!!!
یه روز رفتم تو اتاقم و در رو بستم . خاله سوسکه اومد و دید که راهش نمی دم خیلی ناراحت شد. خودمم دلم براش سوخت ، رفتم از دلش در بیارم . گفت : "برو دیگه دوستت ندارم". منم با مهربونی بهش گفتم : "چرا ؟؟ تو که خوشکل منی"...... با همون حالت عصبانی برگشت و گفت : "نمی خوام ... خودتون خوشکل خودتون باشین ......."
فوتبال دهنی
فوتبال دستی .... فوتبال کامپیوتری .... فوتبال 98 (بازیهای کارتی) ... همه چی شنیده بودیم جز فوتبال دهنی .... شب جمعه خاله سوسکه می خواست بره عروسی .. اومد پیش من که موهاشو درست کنم و واسش لاک بزنم ... مشغول مرتب کردن موهاش بودم که دیدم توی آینه به خودش نگاه میکنه و شکل و ادا از خودش در میاره ... بهش گفتم "عروس خانوم چکار میکنی؟" ... گفت دارم فوتبال دهنی بازی می کنم .... وقتی با دقت نگاهش کردم از خنده مردم .....
اول یه لوپشو باد می کرد ... بعد اون یکی لپشو باد می کرد ... و اخر هم هوای دهنشو محکم می داد بیرون و می گفت گل زدم .....
واقعا که چه فکر باز و خلٌاقی دارن این بچه ها .....
حیوانات
این روزا فندقی میتونه صدای حیونارو در بیاره. اونم این جوری ....:::
صدای خروس : "قو..قو"
صدای گاو : "موووو"
صدای مرغه : "قد..قد"
صدای کلاغ : "دار..." ( اینو فقط یه بار میگه)
صدای ببعی : "ب ب.."
صدای زنبوره : "زززز"
صدای جوجه : " جیک..." ( اینم فقط یه بار میگه)
ماهی چکار میکنه : "آم ..آم"
اسبه چکار میکنه : "یییییی"
شعر جوجه جوجه طلایی رو هم خیلی دوس داره و می تونه سه کلمه اول شو بگه : " جوجه جوجه طلااااااااااایی....." وقتی هم به اون قسمت <مثله رستم قهرمان> میرسه .... مثله قهرمانا دستاشو مشت میکنه و میاره بالا .....
جالب این جاست که فندقی همه کلمه ها رو میکشه ، مثلا به جارو میگه : "جاااااااارو" .... یا به زهرا میگه : "دهههههرا" .... ولی صدای ببعی رو که باید بکشه نمیکشه و وقتی ازش میپرسیم ببعی چی میگه؟ خیلی سریع میگه : "بَ بَ "
بدآموزی
مامان فندقی قربون و صدقه پسرش میرفت و میگفت: "پسرم تیز هوشه ! حواستون باشه یه وقت حرف بدی جلوش نزنین که یاد بگیره" ... منم واسه اینکه اذیتش کنم گفتم :" بذار تستش کنم ببینم" بعد هم رو کردم به فندقی و گفتم : " بگو خر" ... فندقی ما هم نه گذاشت و نه برداشت تو چشای مامانش نگاه کرد و گفت : "دَر"
و صدای جیغ مامان فندقی .....
آلودگی صوتی
باید اسم این سری از ماجراهارو میذاشتم از سری بدآموزی های خاله های عزیز. جریان از این قراره که ما یه کولر آبی توی آشپزخونه داریم که وقتی هوای آشپزخونه خیلی گرم میشه مادر اونو روشن میکنه. فندقی با دست به شیارهای اون میکشید و از صدایی که تولید میشد خوشش میومد. ولی صداش خیلی بلند نبود ، یعنی اصلا صدایی نداشت ولی فندقی این کار رو دوس داشت. یه روز خاله گلی (خاله بزرگ فندقی) اومده بود خونمون . وقتی این کار فندقی رو دید یه شیشه پلاستیکی نوشابه برداشت و واسش کشید روی کولر..... و امان از این خاله گلی قصه ما و امان از این هوش سرشار فندقی .... از اون روز به بعد هر شیشه ای که میبینه ... شیشه نوشابه ... دلستر ... آب میوه .... میکشه به کولر. حتی اون روز رفته بود از تو سطل آشغالی شیشه دلستر رو بیرون کشیده بود و میکشد روی کولر ...
عزیزه من
جدیدا فندقی به من میگه "آ له..." قبلا میگفت " نَه نَم" (یعنی واژه زیبای مریم) ... امروز مامان فندقی از فندقی پرسید : " تو عزیز کی هستی؟" ... فندقی گفت: " آ له..."
سعی کنیم با نظم باشیم
چند شب پیش دیر وقت خوابیدم صبح دیر بیدار شدم .... فندقی کنار تختم ایستاده بود و سر و صدا میکرد که بیدار شم ... وقتی چشمم رو باز کردم هورایی کشید ... چشمام به زور باز میشدن ... دلم میخواست بازم بخوابم ولی چاره نبود با وجود سر و صدای فندقی نمی شد خوابید یعنی نمی ذاشت که بخوابم. یه بارم خواستم محلش نذارم و پتو رو کشیدم رو سرم ، ولی دست بردار نبود و پتو رو بزور میکشد تا بلند شم. (انگار برای فندقی استثنایی وجود نداره و همه باید سر وقت و سر ساعت بیدار شن حتی من و مادر و باباجی) .... خود فندقی همیشه سر ساعت 7 صبح بیداره ... انگار کوکش میکنن ...... دمپایی روفرشی مو از روی زمین برداشت و داد دستم ...(یعنی که بپوشمش) ... خلاصه با هر زحمتی بود بلند شدم و دمپایی رو پوشیدم ... ولی اصلا حوصله عوض کردن لباسمو نداشتم با خودم گفتم یه آبی به سر و صورتم میزنم تا خواب از سرم بپره بعد میام لباس رو عوض میکنم و با این فکر رفتم به طرف دستشویی.
صدای فندقی رو میشنیدم که داشت سر و صدا میکرد و انگار که دعوا داشت .... گفتم خدا به خیر کنه باز چی شده.
در و باز کردم که ببینم چی میگه . دیدم شلوارمو گرفته دستش و وایساده پشت در و داد میزنه. منو که دید داد زد : " دِدِه..."
* در ادبیات آقای فندقی ، کلا تمام فعل های بده ، بگیر ، ببر و بیار همه "دِدِه" تلفظ میشن و اینجا به معنی بگیر بود.
فکر میکنم منظورش این بود که "چرا با لباس خواب اومدی ؟ یکم با نظم باش!"
مادر یعنی غذا
مادر رفته بود دکتر و فندقی رو گذاشته بود پیش من. منم که ناشی! ... طرفای ظهر بود .. داشتم درس میخوندم که صدای فندقی در اومد ... لباسمو میکشید و میگفت : "دادَر ... دادَر" ... فکر کردم مادر رو می خواد ولی توجهی نکردم و خودمو زدم به اون راه که مثلا نفهمیدم. از اتاقم رفت بیرون . گفتم حتما قانع شده و دیده کاری به مادر نداره. بعد از چند ثانیه برگشت .... لباس مادر رو گرفته بود به طرفمو با حالت گریه می گفت: " دادَر ... بَه بَه "
موبایل فقط موبایل مادر
عمه پیرمون اومده بود خونه مون. فندقی هم چون زیاد ندیده بودش درس نمیشناختش. عمه داشت با گوشیش صحبت می کرد که صدای فندقی بلند شد و می خواست به زور گوشیه عمه رو ازش بگیره. عمه هم بهش نمیداد ... خلاصه از فندقی اصرار و از عمه انکار ..... مامان فندقی هم پادر میونی کرد و فندقی رو کشید کنار و گفت : "مامانی موبایل می خوای ؟ بیا من موبایلمو بهت میدم" ... ولی فندقی آروم نمی شد و داد می زد : "دادَر .... دادر"
بعد که نگاه کردیم دیدیم بله بچه درس میگه ... گوشیِ عمه دقیقا شبیه گوشی مادر بود ... همون گوشی ... همون رنگ